ازموج تا اوج

آنچه آمد بر زبانم شعر گونه

ازموج تا اوج

آنچه آمد بر زبانم شعر گونه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عباس» ثبت شده است

مرثیه حضرت عباس (ع)



سقا به میدان میرود با مشک بی آب

اصغر شده از تشنگی بیمار و بیتاب

آیا شود یک جرعه آب آرد به خیمه؟

تا اصغر مولا نباشد زار و تشنه

طفلان و دستان عمو و خشکی لب

یک چشمشان دنبال او یک دیده با اَب

یا رب عمو آید شده با مشک خالی

پشت پدر بی او شود ماه هلالی

صف میدرد پور علی با ذکر تکبیر

با امر مولا میرود او سوی تقدیر

هم رزم او چون خامس آل عبا بود

عباس سر تا پا، بگوشِ هر ندا بود

با هر رجز تفسیر طه کرد و یاسین

تا ذکر لبهای حسین شد یاس آیین

آری انا بن الفاطمه دخت پیمبر

خاموش شد عباس اینجا پور حیدر

تکرار کرد اما حسین رمز رجز را

خاموش بود عباس و امد سمتش آقا

گفتا برادر جان جواب از تو نیامد

گفتا مرا فرزندی زهرا نشاید

با چشم گریان گفت با مولای خوبان

هستم غلام فاطمه ای جان جانان

سقا به میدان میرود با مشک بر دوش

طفلان عطشان بر زمین چسبانده آغوش

او میزند شمشیر و آید تا شریعه

گویا که جانش را نهاده او ودیعه

برداشت مشتی آب و گفت ای آب دریا

اف بر تو باد ای آب،عطشان است مولا

می تاخت سوی خیمه ها عباس حیدر

اندر کمینش گرز و تیغ و تیر و خنجر

مشکی پر از آب گوارا داشت در دست

او تشنه بود و از می مولای خود مست

دیگر نمی آمد به چشمش خیل دشمن

غران گذر میکرد از دریای آهن

دستش ز مچ با حیله ی دشمن جدا شد

با دست چپ سقای دشت نینوا شد

این بار بازویش هدف شد همچو زهرا

افتاد مشک و کرد با دندان مدارا

بین دو زانو سینه ی خود را سپر کرد

مشکش به دندان عزم هرگونه خطر کرد

ای وای از تیری که مشکش را دریده

عباس رنگ از رو و رخسارش پریده

دنیا دگر روی سرش گویا خراب است

یا رب میان خیمه ها قحطی آب است

بی دست بود و نا امید از سَقیِ طفلان

ای وای ناگه تار شد چشمش ز پیکان

پیکان به زانوهای خود از چشم در کرد

ناگه عمودی سجده بر آن فرق سر کرد

فرقش دوتا دستش جدا چشمی پر از خون

دنبال لیلا بود گویا چشم مجنون

افتاد با صورت به روی خاک عباس

ناگه هوا پر شد ز عطر نیلی یاس

حالا حسین و چشم خونین برادر

عباس و عشق و ناله و دیدار آخر

حالا حسین و پاسخ طفلان تشنه

حالا حسین و خنجر و شمشیر و دشنه

حالا حسین و اصغر تیر سه شعبه

حالا حسین و شیعه و فریاد و روضه

پیکار عاشقانه

خورشید که از اوج زوالش آمد

چون هاشمیان فصل خزانی گشتند

چون سینه اش از جور عدو تنگ آمد

رخصت طلبید از امامش به خشوع

گفتا که علمدار، حرم در عطش است

چون مشک نهاد روی دوشش عباس

هم رزم  امامش شد و طوفان واره

صفها بشکست و آب  آمد به رکاب

از آب روان مشک چو جانی بگرفت

می تاخت به سوی حرم عشق عباس

بی دست شد و مشک به دندان بگرفت

سوی حرمش نبود پای رفتن

ای وای از آن لحظه که افتاد ز اسب

ای وای از آن لحظه که جان داد عباس

ماه علوی وقت جدالش آمد

عباس علی غصه به حالش آمد

مردانه پی مهر وصالش آمد

ماتم به دل حسین و آلش آمد

طفلی ز عموی خود سوالش آمد

جانی  به تن رباب و طفلش آمد

غرید که مرگ خصم فالش آمد

نوشیدن بی اذن محالش آمد

امید به چشمان زلالش آمد

عالم به تماشای جلالش آمد

مشکش که دریده شد ملالش آمد

تیری به زیارت جمالش آمد

برخورد زمین و مه مثالش آمد

پشت الف حسین دالش آمد


مهدی قانع پور

1/8/94